!!

ما لحظه ها را میگذراندیم تا به خوشبختی برسیم افسوس خوشبختی همان لحظه ها بود که میگذراندیم



هر 3 ثانیه یکی تو دنیا میمیره
بشمار1 2 3  همین الان یکی مرد یادت باشه یکی از این 3 ثانیه ها نوبت من و توه


 


در نگاه کسانی که پرواز را نمی فهمند ، هر چه بیشتر اوج بگیری کوچکتر خواهی شد



زندگی هر کسی که سعی می کند کارهای


بزرگی انجام دهد از چیز های کوچک تشکیل شده است


 


برای کنترل کردن خودتان از مغزتان استفاده کنید و برای کنترل دیگران از قلبتان



پروانه اغلب فراموش می کند که روزی کرم بوده است



پیش از سحر تاریک است اما تاکنون نشده که آفتاب طلوع نکند ُپس به سحر اعتماد کن


 


 


دروغ مانند برف است و هرچه آن را بگردانى بزرگتر مى شود.


دشمنت را دوست بدار، زیرا کسى بهتر از او اشتباهات تو را نمى گوید.



کافی است زمان مرگت را بدانی ، آن وقت است که حتی زیبایی خوردن یک لیوان آب را از دست نمی دهید



ارزویم اینست
نتراود اشک در چشم تو هرگز مگر از شوق زیاد
نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز
و به اندازه ی هر روز تو عاشق باشی
عاشق آنکه تو را میخواهد
و به لبخند تو از خویش رها میگردد
و تو را دوست بدارد، بهمان اندازه که دلت میخواهد



هرگز برای عاشق شدن، به دنبال باران و بهار و بابونه نباش. گاهی در انتهای خارهای یک کاکتوس به غنچه ای می رسی که ماه را بر لبانت می نشاند


 


برو زیر بارون دست تو باز کن .به تعداد قطرههای بارونی که گرفتی دوستم داری و به تعداد قطرههایی که نگرفتی دوست دارم


                                              



 

ای کاش

ای کاش می توانستم باران باشم تا تمام غمهای دلت را بشویم.

ای کاش می توانستم ابر باشم تا سایه بانی از محبت بر رویت می گستراندم.

ای کاش می توانستم اشک باشم تا هرگاه که آسمان چشمهایت ابری می شد باریدن می گرفتم.

ای کاش می توانستم یک پرنده باشم و پر می گشودم و تا دور دستها در کنار تو پرواز می کردم.

ای کاش می توانستم خنده باشم تا روی لبانت نشینم و غنچه بسته لبانت را بگشایم.

ای کاش می توانستم سایه باشم تا نزدیک ترین کس به تو بودم.

آری؛ ای کاش سایه بودم تا همیشه و همه جا همراه و همقدم با تو بودم.

 

 

 

یادت باشه دنیا گرده,هر وقت احساس کردی به اخر رسیدی شاید در نقطه شروع باشی.

 

 

همیشه اینگونه بوده است:

کسی را که خیلی دوست داری، زود از دست می دهی پیش از آنکه خوب نگاهش کنی. پیش از آنکه

 

 تمام حرفهایت را به او بگویی ، پیش از آنکه همه لبخندهایت را به او نشان بدهی مثل پروانه ای زیبا،

 

بال میگیرد و دور می شود ، فکر می کردی میتوانی تا آخرین روزی که زمین به دور خود می چرخد و

 

خورشید از پشت کو ه ها سرک می کشد در کنارش باشی

 

همیشه این گونه بوده است:

 

 کسی که از دیدنش سیر نشده ای زود از دنیای تو میرود ، وقتی به خودت می آیی که حتی ردی از او در خیابان

 

 نیست فکر می کردی میتوانی با او به همه باغها سر بزنی ، هنوز روزهای زیادی باید با او به تماشای موجها

 

می رفتی ، هنوز ساعتهای صمیمانه ای باید با او اشک می ریختی

 

 

همیشه این گونه بوده است:

 

او که میرود ، او که برای همیشه می رود آنقدر تنها می شوی که نام روزها را فراموش میکنی ، از عقربه های

 

 ساعت میگریزی و هیچ فرشته ای به خوابت نمی آید

 

 

 

 

 

بهترین دوست اون دوستیه که بتونی باهاش روی یک سکو ساکت بشینی و چیزی نگی و

 

 وقتی ازش دور میشی حس کنی بهترین گفتگوی عمرت رو داشتی .

 

 

 

 

ما واقعا تا چیزی رو از دست ندیم قدرش رو نمی دونیم ولی در عین حال تا وقتی که چیزی رو

 

 دوباره به دست نیاریم نمی دونیم چی رو از دست دادیم

 

 

اینکه تمام عشقت رو به کسی بدی تضمینی بر این نیست که او هم همین کار رو بکنه پس

 

 انتظار عشق متقابل نداشته باش ، فقط منتظر باش تا اینکه عشق آروم تو قلبش رشد کنه و

 

 اگه این طور نشد خوشحال باش که توی دل تو رشد کرده

 

 

 

 

 

فراموش مکن:

 تا باران نباشد رنگین کمان نیست تا تلخی نباشد شیرینی نیست و گاهی همین دشواری هاست که از ما انسانی نیرومند تر و شایسته تر می سازد خواهی دید ،

 آ ری خورشید بار دیگر درخشیدن آغاز می کند

 

 

عشق مثل آب میمونه.....که میتونی توی دستت قایمش کنی..آخرش یه روز دستت رو باز میکنی میبینی نیست... قطره قطره چکیده بی انکه بفهمی..

اما دستت پر از خاطره است

 

 

 

 

اگه به اندازه دل گنجیشک دوستت داشته باشم یا به اندازه دل یک فیل فرقی نمی کنه مهم اینه که به اندازه یک دل دوستت دارم

 

 

می شه بعضی ها رو مثل اشک از چشمات بندازی.... اما نمی تونی جلوی اشکی رو بگیری که با رفتن بعضی ها از چشمات جاری می شه......

 

 

 

در عرض یک دقیقه میشه یک نفر رو خرد کرد در یک ساعت میشه یکی رو دوست داشت و

 

 در یک روز میشه عاشق شد ، ولی یک عمر طول می کشه تا کسی رو فراموش کرد

 

 

می دونی چه چیزی تو رو به مرگ نزدیک می کنه؟ همین نفسی که حالا کشیدی تو رو یک قدم به مرگ نزدیکت کرد! پس مواظب باش فریب نخوری.

 

 

من یه شکلات گذاشتم توی دستش... اون یه شکلات گذاشت توی دستم... من بچه بودم... اون هم بچه بود... سرم رو بالا کردم... سرش رو بالا کرد... دید که منو میشناسه... خندیدم... گفت "دوستیم؟" ... گفتم "دوست دوست" ... گفت "تا کجا؟" ... گفتم "دوستی که تا نداره" ... گفت "تا مرگ!" ... خندیدم و گفتم "من که گفتم تا نداره" ... گفت "باشه ، تا بعد از مرگ!" ... گفتم "نه ، نه ، نه! تا نداره" ... گفت "قبول ، تا اونجا که همه دوباره زنده میشن.... یعنی زندگی بعد از مرگ... باز هم با هم دوستیم... تا بهشت... تا جهنم... تا هر جا که باشه من و تو با هم دوستیم" ... خندیدم و گفتم "تو براش تا هر جا که دلت میخواد یه تا بذار... اصلا" یه تا بکش از این سر دنیا تا اون دنیا... اما من اصلا" تا نمیذارم" ... نگاهم کرد... نگاهش کردم... باور نمی کرد... میدونستم... اون می خواست حتما" دوستی مون تا داشته باشه... دوستی بدون تا رو نمی فهمید...

گفت "بیا برای دوستی مون یه نشونه بذاریم" ... گفتم "باشه ، تو بذار" ... گفت "شکلات... هر بار که همدیگه رو می بینیم یه شکلات مال تو ، یکی مال من... باشه؟" ... گفتم "باشه" ... هر بار یه شکلات میذاشتم توی دستش... اون هم یه شکلات توی دست من... باز همدیگه رو نگاه می کردیم... یعنی که دوستیم... دوست دوست... من تند شکلاتم رو باز می کردم و میذاشتم توی دهنم و تند تند اونو می مکیدم... می گفت "شکمو! تو دوست شکمویی هستی!" ... و شکلاتش رو میذاشت توی یه صندوق کوچولوی قشنگ... می گفتم "بخورش!" ... می گفت "تموم میشه... میخوام تموم نشه... برای همیشه بمونه" ...

صندوقش پر از شکلات شده بود... هیچکدومش رو نمی خورد... من همش رو خورده بودم... گفتم "اگه یه روز شکلاتهات رو مورچه ها بخورن یا کرمها ، اون وقت چیکار می کنی؟" ... گفت "مواظبشون هستم" ... می گفت "میخوام نگهشون دارم تا موقعی که دوست هستیم" ... و من شکلات میذاشتم توی دهنم و می گفتم "نه ، نه! تا نداره... دوستی که تا نداره" ...

یه سال... دو سال... چهار سال... هفت سال... ده سال و بیست سال شده... اون بزرگ شده... من بزرگ شده م... من همه ء شکلاتها رو خورده م.... اون همه ء شکلاتها رو نگه داشته... اون اومده امشب که خداحافظی کنه... میخواد بره.... بره اون دور دورها... میگه "میرم ، اما زود بر می گردم" ... من میدونم ، میره و بر نمی گرده... یادش رفت شکلات به من بده... من یادم نرفت... یه شکلات گذاشتم کف دستش... گفتم "این برای خوردن" ... یه شکلات هم گذاشتم کف اون دستش... گفتم "این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچیکت" ... یادش رفته بود که صندوقی داره برای شکلاتهاش... هر دو رو خورد... خندیدم... میدونستم دوستی من تا نداره... میدونستم دوستی اون تا داره... مثل همیشه... خوب شد همه ء شکلاتهام رو خوردم... اما اون هیچکدومشون رو نخورد... حالا با یه صندوق پر از شکلات نخورده چیکار می کنه؟!