گاه یک سنجاقک به تو دل می بندد
و تو هر روز سحر می نشینی لب حوض تا بیاید از راه
از خم پیچک نیلوفرها
روی موهای سرت بنشیند
یا که از قطره آب کف دستت بخورد
گاه یک سنجاقک همه معنی یک زندگی است.
میــــان ابــــــرها سیــــــر میکنـــــــم.
هر کــــدام را به شـــکلــــی میبیـــــنــم که دوســــت دارم،
مــــــیگــــردم و دلــــخـــواهــــم را پیــــدا مـــــیکـــــنــــــم.
میـــان آدمهـــــا اما، کـاری از دست من ساخته نیــــست!
خــــودشــــان شــــکـــل عـــــوض مـــــیکــــننــــــــد !!!
کوک کن ساعت خویش!
اعتباری به خروسِ سحری ، نیست دگر
دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است
کوک کن ساعت خویش!
... که مـؤذّن ، شب پیش
... ... دسته گل داده به آب...
و در آغوش سحر رفته به خواب
کوک کن ساعت خویش!
که سحرگاه
بقچه در زیر بغل راهیِ حمّامی نیست
که تو از لِخ لِخِ دمپایی و تک سرفه ی او برخیزی
کوک کن ساعت خویش
که در این شهر دگر مستی نیست
که تو وقت سحر آنگاه که از میکده برمی گردد
از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی.