هیس

هیس

بعید ترین رؤیاها هم حقیقت دارن!


حتی اگه تعریف کردن ِ بعضیاشون،


سرِ آدمُ به باد بده!

رؤیای بچه گی ِ پاسبون ِ سر ِ چهاراه


داشتن ِ یه سوت سوتک بوده،


ناظم ِ دبستان ِ ما


دلش می خواسته هیتلر بشه،


و اون زن ِ اون کاره ی خیابونْ


شبا خواب ِ سوفیالورنُ می دیده!

بعضی وقتا،


فکر کردن به آفتاب

 

آدم ُ بیشتر از خود ِ آفتاب گرم می کنه!

 

 

 

 

 

سَرِتُ بالابگیر!

سَرِتُ بالابگیر

 

حتا اگه این همه سایه ی سر به زیر


آرزوهات ُ سَرسَری بگیرن!


 

سرت ًُ بالا بگیر!


حتا اگه جوابش


یه سنگ باشه وُ


یه زخم ُ


چَن تا بخیه!



سرتُ بالا بگیر!


حتا اگه بدونی با این کار،


وَزنِش چَن برابر میشه وُ


کم کم رو شونه هات سنگینی می کنه!



سرت ُ بالا بگیر!


آدمای سر به زیر،


بین ِ دو تا پاشون پی ِ آزادی می گردن!


سرت ُ بالا بگیر!

 

 

 

هرگز برای عاشق شدن، به دنبال باران و بهار و بابونه نباش. گاهی در انتهای خارهای یک کاکتوس به غنچه ای می رسی که ماه را بر لبانت می نشاند

خواهش میکنم!!

 

آنقدر بی خیال از بازنگشتنت گفتی،


که گمان کردم سر به سر ِ این دل ِ‌ساده می گذاری!


به خودم گفتم


این هم یکی از شوخی های شاد کننده ی توست!


ولی آغاز ِ آواز ِ بغض ِ گرفته ی من،


در کوچه های بی دارو درخت ِ خاطره بود!


هاشور ِ اشک بر نقاشی ِ چهره ام


و عذاب ِ شاعر شدن در آوار هر چه واژه ی بی چراغ!


دیروز از پی ِ گناهی سنگین، گذشته را مرور کردم!


از پی ِ تقلبی بزرگ، دفاترِ دبستان را ورق زدم!


باید می فهمیدم چرا مجازاتم کرده ای!


شاید قتل ِ مورچه هایی که در خیابان

 

به کف ِ کفش ِ من می چسبیدند،


این تبعید ناتمام را معنا کند!


 شیشه ای که با توپ ِ سه رنگ ِ من،


در بعدازظهر تابستان ِ هشت سالگی شکست!


یا سنگی که با دست ِ من


کلاغ ِ حیاط ِ خانه ی مادربزرگ را فراری داد!


یا نفری ِ ناگفته ی گدایی، که من


با سکه ی نصیب نشده ی او برای خودم بستنی خریدم!


وگرنه من که به هلال ابروی تو،


در بالای آن چشمهای جادویی جسارتی نکرده ام!


امروز هم به جای خونبهای آن مورچه ها،


ده حبه قند در مسیر ِ مورچه های حیاطمان گذاشتم!


برای آن پنجره ی قدیمی شیشه ی رنگی خریدم!


یک سیر پنیر به کلاغ خانه ی مادربزرگ


و یک اسکناس ِ سبز به گدای در به در ِ خیابان دادم!


پس تو را به جان ِ جریمه ی این همه ترانه،


دیگر نگو بر نمی گردی!

 

 

 

خوش به حال آسمون که هر وقت دلش بگیره بی بهونه می باره ... به کسی توجه نمی کنه ... از کسی خجالت نمی کشه ... می باره و می باره و ... اینقدر می باره تا آبی شه ... ‌آفتابی شه ...!!! کاش ... کاش می شد مثل آسمون بود ... کاش می شد وقتی دلت گرفت اونقدر بباری تا بالاخره آفتابی شی ... بعدش هم انگار نه انگار که بارشی بوده

 

بر سنگ قبر من بنوسید خسته بود . اهل زمین نبود. نمازش شکسته بود بر سنگ قبر من بنویسید پاک بود چشمان او که دائما از اشک شسته بود بر سنگ قبر من بنویسید این درخت عمری برای هر تبر و تیشه دسته بود بر سنگ قبر من بنویسید کل عمر پشت دری که باز نمی شد  مانده بود

نظرات 2 + ارسال نظر
سیب کوچولو 1386,05,31 ساعت 11:48 ق.ظ http://sibhavij.blogsky.com/

سلام.
وبلاگ قشنگی داری.
این درسته که نیلوفرا همه رنگ آبی رو دوست دارن؟
این به من ثابت شده.
خوشبختم...
شاد باشی!

قریبه 1386,06,09 ساعت 07:48 ب.ظ

ان زمان که دردهای ندیده تو را گریانم و هم ان هنگام که به شادمانیت لبریز غیر از تو کیستم ......
نازنینم......
واسم جالب بود به نظر من با وبای دیگه متفاوت بود به خصوص تصاویر
اما این همه جدایی و وب غمگین به شما نمیاد نیلوفر خانوم
کمک خواستین روی من میتو نین حساب کنین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد